شنبه, 15 شهریور,1404
جستجوی پیشرفته
دوشنبه, 14 آبان,1403

برایت نامی سراغ ندارم – ۹ (عروسِ بقاع)

تار و پود دستمال توی دست‌های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه‌اش کنده می‌شود و می‌ریزد روی میز. پای صحبتش روی آدم کم می‌شود. از کلمات محکم و حرارت خنده‌هاش وسط گفت‌و‌گوها پیداست کوله‌بارش را برای راهی طولانی بسته. نوه‌های ریزه‌میزه‌اش از سر و کولش بالا می‌روند و او با حوصله دنبالشان می‌کند. خیلی عادی می‌گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد. مثل خیلی از خانواده‌های مقاومت که از عزیزانشان بی‌خبرند.....

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹

آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکی‌شان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافه‌ی مثلا امن را پیش‌نهاد داد.......

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

سلام فرمانده

در فضای عمومی اقامتگاه خانواده‌های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود. هفت هشت‌تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند! چی باید می‌پرسیدم!.....

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار – ۳۸ (نشیبِ بی‌فراز!)

به چهره‌اش نمی‌خورد ۴۸ ساله باشد؛ زیادی جوان مانده. توی دانش‌گاهِ اصفهان، تخصص جراحی استخوان و مفاصل گرفته. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۶ اصفهان بوده. و البته تجربه‌اش از حضور در ایران، قدیمی‌تر از این حرف‌هاست. متولد لبنان است اما خاطرات کودکی و نوجوانی‌ش، مالِ قم است. -وقتی ما رسیدیم ایران، تازه خرم‌شهر آزاد شده بود........

مشاهده »
یکشنبه, 13 آبان,1403

نور روایت

بحث داغ است و هر کس نظری می‌دهد. هر چند جنگ‌ چهره زنانه ندارد،اما در پس پرده‌اش همیشه زنها نقش آفرین بوده‌اند. از تحلیل گرفته تا ترغیب مردان به مبارزه و پشتیبانی رزمندگان با رساندن غذا و نان و لباس به جبهه‌های نبرد.‌.....

مشاهده »
یکشنبه, 13 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷

دکتر محمد، نصفه‌شب پیام داد که فردا قبل ظهر باید برود تشییع یکی از دوست‌هاش؛ ضاحیه. قبل ظهر قرار داشتیم. گفتم خب باشد؛ عصر هم‌دیگر را می‌بینیم. صبح دوباره پیام داد که بعدِ تشییع می‌خواهم بروم مطبم را توی ضاحیه خالی کنم. گفتم خب باشد؛ اصلا من هم می‌آیم تشییع.......

مشاهده »