
روایت چایخانه - ۵
خودم را به او میرسانم و میگویم خسته نباشید. دستتان درد نکند، من جمع میکنم. میگوید میخواهم اسم مرا هم بنویسند!
مشاهده »
یک خواب، یک زیارت
«دو سه روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم قراره پرچم امام رضا بیاد گالیکش. گفت که چند شب پیش، خواب دیده با لباس سفید داره یه پرچم سبز رو زیارت میکنه!»
مشاهده »
بیقرار و در صحنه
کمی بعد با خیال راحت برگشت؛ در حالیکه اون روز، زمان استراحتش بود و میتونست برنگرده! خیلی دغدغهی مریضا رو داشت.
مشاهده »
به وقت کافه رستوران
آقای محمودی سر وقت دو دیگ غذا رفت و من هم بی تعارف جلوتر رفتم. از او پرسیدم: "ایدهی توزیع غذا برای همراهان مجروحین چطور به ذهنتون اومد؟"
مشاهده »
همراه با مردم
ساده و بیآلایش در جمع آتشنشانها حاضر شده بود و به حرفهایشان گوشمیداد؛ درست مصداق بارز همراه با مردم.
مشاهده »
بشمار سه
"چادر رو برای نیروهای خودتون نصب میکنید؟" همانطور که حواسش روی بستن طناب چادر بود جواب داد: "نه! برای هرکسی که اینجا هست و نیاز به استراحت داره."
مشاهده »