
من یک روزهاولیام!
سحر که بیدار شدم، هنوز خواب تو چشمهایم بود. دستهایم را مشت کردم، چشمهایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. مامان گفت: "خوب بخور که تا شب گرسنه نشی!"
مشاهده »
روزه اولی
امیرعباس گفت: «مامان، شربت درست کردی؟ آخه فردا تشنهام میشه» چون روزه اولی است، یککم نازش رامیکشم تا بیشتر بهش بچسبد. گفتم: «آره درست کردم ولی روزه یعنی همین تشنگی و گرسنگی کشیدن».
مشاهده »
خواب شیرین
توی تاریکی به سمت آشپزخانه میروم و ۳ تا لیوان شیر گرم دست بچهها میدهم. محمدعلی و فاطمهسما با ولع میخورند. اما فاطمهیاس با ناز لیوان را نگاه میکند.
مشاهده »
کلمات تکراری
بعد از چند ساعت بیداری و گریه، به هر ضرب و زوری که هست محمدعلی میخوابد؛ اما باز با کوچکترین تقه و صدایی، مستعد بیدارشدن است. چرا این بچه اینقدر بدخواب شده!؟
مشاهده »
لحظهٔ آخیش
وسط کوچهپسکوچههای ضاحیه رفته بودیم خانه یک شهید هجده ساله. فیلم وصیتنامه شهید که خودش را به دوربین خوانده بود، از تلویزیون پخش میشد. یک لحظه چشم از تلویزیون برداشتم و دیدم مادرش نشسته و سرش را بالا گرفته و دارد پسرش را تماشا میکند.
مشاهده »