
محفل روایت اشک
یک روز گذشته بود و دیگر دلم روا نمیداد. کتاب «سید عزیز» را یافتم. شماره دختر لبنانی را هم پیدا کرده بودم گوشی را بر نمیداشت. پیامک دادم: «مرا نمیشناسی و نمیشناسمت، اما دردمان مشترک است. دوستداشتی دیدهمان را به حضورت روشن کن...»
مشاهده »
مثل دیشبی!
من هیچ نگرانی از چنین و چنان گفتنهایش نداشتم. کسی که حسابش پاک است، از محاسبه چه باک؟! تهِ حرفهایش فهمیدم دختر فامیلش از روی شور و شیطنت جوانی و برای قُپی آمدن، این حرف را به من چسبانده...
مشاهده »
چهل مومن
امشب باید موقع دعا برای سومین نفر بگویم: "اللهم اغفر شهید نصرالله" و دعا برای یک شهید، غبطه به جایگاه اوست.مدد و یاری از نفس پاکی است که حالا در غیب آسمان و زمين بسط ید دارد...
مشاهده »
شاهد بیواسطه
الموت لاسرائیل همان مرگ بر اسراییل خودمان بود اما فرقش این بود که ما در امن و آسایش شهرهای خودمان در روزهای تعطیل شعار میدادیم و لبنانیها در نبرد با جنگندههایی که طی این دو سال قلبها و سرها و تنها شکافته بودند. از پیر و جوان و کودک و جانبازها خیز به سمت جنگندهها بود و شعار لبیک یا نصرالله.
مشاهده »
مِنَ البحرین
بلند رجز میخواند و شعار میداد، نگاه مصممی داشت و تسبیحی به پرچمش وصل کرده بود. هرکس هم باهاش مصاحبه میکرد...
مشاهده »
حد وسع
عزمش را میشد از سربند انا علی العهدش فهمید. نگاهم به زن مسیحی افتاد که سر به شانه زنی مسلمان به پهنای صورت اشک میریخت. مگر یک یا دو تصوير بود؟
مشاهده »