
یکشنبه
هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد.این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟
مشاهده »
نیروی تکآور
چه دود غلیظی! انگار ده تا تانک یکجا آتش گرفت و همه به سرفه افتادیم. از سر بالایی گذشتیم و افتادیم تو دامنه پت و پهن. همان موقع دوباره با فوگاز، چپ و راست شدیم.زیر گوشم شنیدم دور و بریها یاد زنها و بچههای غزه افتادند. گریهشان گرفت. زدند پشت دستشان و آه کشیدند.
مشاهده »
آفریقایی تشویق شدیم!
گذشت و شد صبح روز برنامه که خواب ماندیم. آخرین نفری بودیم که رسیدیم مسجد. همه نشسته بودند و سرود را تمرین میکردند. به حلما کمک کردم وضو بگیرد و برود توی مسجد. سپردمش به معلم و برگشتم. دم ورودی مسجد روحانی را دیدم که از ماشین پیاده شد. چهره اش برایم آشنا بود اما...
مشاهده »
دوکوهه - ۱
یکهو چیزی شبیه منور طرف راست دشت منفجر و همه جا را روشن کرد. دخترها خواستند جیغ و هورا بکشند، داد زدم: «بهتره بگید الله اکبر.»
مشاهده »
دوکوهه - ۲
«بیشتر این بچهها شبیه حضرت زهرا(س) از سینه یا پهلو شهید شدند» راوی انگار منتظر این لحظه بود. از روز تولد حضرت رقیه (س) گریز زد به وجه شباهت شهادت سه ساله امام حسین (ع) با حضرت زهرا (س).
مشاهده »
سلبریتیِ سبزوار
سخت است هر روز یک گاری چوبی را که چرخهایش هم چوبیست را آن همه راه بکشی، بیاری تا وسط شهر. اگر یک عده نگویند اینها جوانهای روغن زردیاند، نه روغن نباتی؛ باید عرض کنم میگفت: «اون زمان نون جو هم نبود. روغن زرد و کره پیشکش.»
مشاهده »