
دختر بچه
بازهم یاد کاپشن صورتی افتادم دختر بچهای که خاطرات زیادی را برایم زنده کرد. دختری که بیگناه برای همیشه رفت.
مشاهده »
مادر ایران است دیگر
هیچ حسی به جز خشم نداشت. به من لبخند میزد ولی لبخندش بویی از شادی با خودش نداشت. شاید لبخند امید بود. امید انتقام.
مشاهده »
تیغ علی با اهل خیبر کار دارد...
دلم آرام نمیگیرد. دائما در کشمکِشم. نذر حضرت امالبنین برای سلامتی ملتم، قهرمانای کشور و هر کسی که دردِ مبارزه باظلم برایش درد است، کردم.
مشاهده »
ترس
داشتیم آسمان را نگاه میکردیم که خواهر همسرم متوجه گریهی عباس شد. در ورودی ایستاده بود و مثل باران بهار اشک میریخت. صدایش زدیم، بیاید.
مشاهده »
ألَسنَا عَلَی الحَقِّ؟
تازه حواسم جمع شد به ذهن نوجوانی که این شرایط را «نمیشناخت»! درست مثل خود من که سالها قبل از تولدم، جنگ تمام شده بود و امنیت حسی ثابت و روزمره شده بود و حالا حتی نمیدانستم باید چه کار کنم!
مشاهده »
باذن الله پیروزیم!
سرلشکر سلامی که انگارهمین دیروز بود که برای محرومیتزدایی و طرح اهدای جهیزیه به ماهشهر آمده بود.
مشاهده »