
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
مانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونهاش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود...
مشاهده »
نصرالله، آغوش باز کن - ۷
منظره قشنگتری نظرم را جلب کرد. با عجله ماشین را متوقف کردم. چند نفری میخندیدند و قلیان میکشیدند؛ آن هم روی ویرانههای خانهشان. پیاده شدم. اجازه گرفتم تا عکس بگیرم. استقبال کردند. لبخند روی لبشان قطع نمیشد.
مشاهده »
آه یا زینب
مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشهها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون.حالا خادمها با وجود خطر میخواستند حرم خانمجان را تمیز کنند....
مشاهده »
وقتی که مرد نیستی
ظاهراً همه چیز عادی بود. خواهرهام صوت میفرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد. فکر میکردم مته به خشخاش میگذارند و خودشان دلتنگند... شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...
مشاهده »
هدیهای که رنگ مهربانی گرفت
"هنرمندها روحیهی لطیفی دارند ؛ انگشتری که دو هفته پیش به ایشان دادم نگینش تیره بود؛ شاید دوست داشته باشند انگشتری با نگین سرخ یا رنگ دیگری داشته باشند که سرزندهتر باشد. با آقای روحالامین تماس بگیرید و بپرسید اگر دوست ندارند آن رنگ سیاه را، عوضش کنید..."»
مشاهده »
جنگ به روستای ما آمد - ۱۹
آرایشگر با رنگ مو به جان موهایم افتاده بود و مدام از کار خودش تعریف میکرد. صدای دیوار صوتی که بلند شد همه جیغ زدند و از آرایشگاه بیرون زدند. من مانده بودم و رنگ موی نیمه کاره. من مانده بودم و سالنی که خالی بود و...
مشاهده »