
روایتی از روایات جنگ
کیف کوچک زندگیام را باز کردم، همان کیف که تمام زندگیام در آن بود، و یک بسته آبنبات ژلهای درآوردم تا شاید ترسش را فراموش کند. اما او قبول نکرد، و دو فرزند دیگرم هم قبول نکردند...
مشاهده »
نماز باران
گویی خدا هم با آقا همراه شده بود تا پیام خود را برساند. شب جمعه بعد، جمعیتی که آمد فوقالعاده بود. مجبور شدیم شبستانهای قدیم را هم فرش کنیم. عدهای هم در حیاط نشستند.
مشاهده »
حلب! یادش بخیر
فتنه سیاه که کمرنگتر شد یکبار خبرنگار صدا و سیما خیلی معمولی و در قاب بسته داشت از اتفاقات سوریه حرف میزد، که به اینجا رسید: «حلب؛ یک ویرانه بزرگ»
مشاهده »
جنگ به روستای ما آمد - ۱۸
نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمیخواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگندهها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسربچهای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود...
مشاهده »
دودی که خط آسمان را شکافت
رییس شرکت عمران داشت دفترچهاش را باز میکرد تا شروع کند، که رییس شورا سرش را از گوشی درآورد و گفت: «ببخشید، دوستان تایید شد! شهادت سیدحسن تایید شد!»
مشاهده »