شنبه, 20 اردیبهشت,1404
جستجوی پیشرفته
چهار شنبه, 21 آذر,1403

روایتی از روایات جنگ

کیف کوچک زندگی‌ام را باز کردم، همان کیف که تمام زندگی‌ام در آن بود، و یک بسته آب‌نبات ژله‌ای درآوردم تا شاید ترسش را فراموش کند. اما او قبول نکرد، و دو فرزند دیگرم هم قبول نکردند...

مشاهده »
چهار شنبه, 21 آذر,1403

نماز باران

گویی خدا هم با آقا همراه شده بود تا پیام خود را برساند. شب جمعه بعد، جمعیتی که آمد فوق‌العاده بود. مجبور شدیم شبستان‌های قدیم را هم فرش کنیم. عده‌ای هم در حیاط نشستند.

مشاهده »
سه شنبه, 20 آذر,1403

حلب! یادش بخیر

فتنه سیاه که کمرنگ‌تر شد یک‌بار خبرنگار صدا و سیما خیلی معمولی و در قاب بسته داشت از اتفاقات سوریه حرف می‌زد، که به اینجا رسید: «حلب؛ یک ویرانه بزرگ»

مشاهده »
سه شنبه, 20 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمد - ۱۸

نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمی‌خواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگنده‌ها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسربچه‌ای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود...

مشاهده »
سه شنبه, 20 آذر,1403

دودی که خط آسمان را شکافت

رییس شرکت عمران داشت دفترچه‌اش را باز می‌کرد تا شروع کند، که رییس شورا سرش را از گوشی درآورد و گفت: «ببخشید، دوستان تایید شد! شهادت سیدحسن تایید شد!»

مشاهده »