
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۸
من پرت شدهام توی همان چند روزی که کوچه به کوچه پا تند میکردم تا برسم به نماز ظهر سیده زینب... بروم از گیت رد شوم. طبق معمول شارژرم را تحویل امانات بدهم. شکراً حبیبتي از ته دلی تقدیم خانم سوریهای پشت گیت کنم و اولین نگاهم را قفل کنم به رقص پرچم سیده زینب وسط ابرها.
مشاهده »
جنگ به روستای ما آمد - ۱۶
شوهرم مدام زنگ میزد. خواهرشوهرهایم. جوابشان را نمیدادم. بچهها دست من امانت بودند. چطور میگفتم که دنبال نان آمدم و بچهها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه میدادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازههای بچهها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم میلرزیدم...
مشاهده »
همین بیست روز پیش...
حالا حتماً محمد دوباره سلاح دست گرفته. درست مثل پانزده سال پیش. حتماً دوباره نارنجک داده دست خواهر و مادر و همسرش. توی میدان حجیره بودیم که برایمان تعریف کرد، از مقاومت آن روزهای زینبیه...
مشاهده »
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۵
وقتی اسرائیل میخواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد. اینقدر که جرأت اجرای تصمیمشان را نداشتند. مقاومت ایستاد. نه بهخاطر شیعیان. بهخاطر تمام لبنان...
مشاهده »
مثل محمد
یادداشت بالای سر قبر را خواندم. نوشته بود «تا وقتی که قبر حضرت زهرا پیدا نشده است نمیخواهم که سنگ قبر داشته باشم. شهید محمد رباعی.» شهید کم سن و سال مقاومت...
مشاهده »