
قیامت بود...
توی سالن منتظر صدور برگ ترخیص بودم که یک دفعه باد شدیدی وزید و همه جا سیاه و تاریک شد. برای چند لحظه همه جا ساکت شد. هیچی نمیشنیدم...
مشاهده »
محبتِ ناتمام
در ذهنم تصویر محوطهی خالی از جمعیت دور زد. رسیدم در سازمان انتقال خون. ماتم برد. هنوز تا توی محوطه صف بود. «مگر میشد؟ اینها دیگر که بودند؟»
مشاهده »
مگه کنار کانتینرها هم کسی بوده؟!
با چشمهای درشت براق شد توی صورتم و گفت: «آدم بود که با انفجار به هوا پرت میشد و دست و پا بود که این طرف و اون طرف میافتاد.»
مشاهده »
پلان سوم
گفتم: "برا چیناراحتی؟" شال را روی سر جابه جا کرد و گفت: "اولویت با گروه خون اُ مثبت و منفی. تا کی از گروه خونیهای ما بگیرن؟"
مشاهده »
پلان چهارم
برای ورود به محوطهی اورژانس سوال پیچمان کردند و ما نزدیکترین مکان به اورژانس یعنی درمانگاه را اسم بردیم. مجبور شدیم مسیر طولانی را پیاده برویم. جلوی اورژانس ...
مشاهده »
پلان آخر
دلم مثل تَغاری پُر شده بود. دعا کردم که بقیه مجروحین زنده باشند. از ساختمان دور و دور تر شدم اما نگرانیهایم به قوت خودش بود. نمیدانستم امشب چند خانواده سرگردان این مراکز درمانی هستند و چند نفر رخت عزا به تن کردند.
مشاهده »