
ملاقات همسایهها
دو ماهی میشد که همدیگر را ندیده بودند.حالا بعد دو ماه، هر دو مادر شهید بودند.
مشاهده »
داماد جنگلی
یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردیاش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من...
مشاهده »
جنگ به روستای ما آمده بود - ۸
خون ما تا قبل از مقاومت بیارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. حالا با وجود مقاومت دیگر جان ما بیارزش نبود. جنگ مذهبی قبل از این هم بود.
مشاهده »
نصرالله، آغوش باز کن - ۴
صدای اذان مغرب در "روضه الحورا " پیچید. مانده بود تا دخترهایش از تاریکی نترسند؛ رویشان کنار نرود، سرما نخورند. مادر است دیگر، دلش هزار راه میرود.
مشاهده »
اگر فلسطینی باشی، تنها مردن کافی نیست تا واقعاً بمیری
تا امروز نمیدانستم که گورستانها اینقدر بخشی بزرگ از خاطرات ما هستند... و حالا دیگر نمیدانم چه تاریخی برای مرگ پدرم، پاسخی مناسب به کسی است که از من میپرسد. آیا بگویم سال 2000؟ یا بگویم سال 2024؟
مشاهده »
بازگشت - ۷
حالا دارند برمیگردند به خانههایشان.حتی اگر ویران!جنگ خوب نیست. ویرانکننده است. اما این بچهها با معنایی فراتر از جنگ بزرگ میشوند؛دفاع از وطن! از هویتشان! از خونی در رگهایشان به اسم حزبالله!
مشاهده »