شنبه, 15 شهریور,1404
جستجوی پیشرفته
یکشنبه, 25 خرداد,1404

یه چشم بود دیگه

صداها دوباره زیاد می‌شود، خودش را در بغلم جا می‌دهد و دستم را محکم فشار می‌دهد. - من جنگ رو دوست ندارم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو جنگ باشم.

مشاهده »
یکشنبه, 25 خرداد,1404

احمق‌ها اینجا ایران است...

خود من در سیل پلدختر دیدم دست خط زنی را که ۵۰ گرم چای و شاید ۱۰۰ گرمی نخود فرستاده و نوشته بود ببخشید بیشتر از این در خانه نداشتم!

مشاهده »
یکشنبه, 25 خرداد,1404

کَلگ

من از حیوان درنده‌ی اسرائیل و بی‌رحمی‌اش نسبت به همه حرف می‌زدم که برایش نظامی و غیرنظامی فرقی ندارد. به آسمان تهران برسد، مثل غزه و لبنان می‌شویم.

مشاهده »
یکشنبه, 25 خرداد,1404

نان کپک زده

نمی‌دونن شهدای ما توی جنگ با نون بربری می‌جنگیدن؟ تازه شهید چمران نون کپک زده هم خورده تو جنگ. چقدر اینا خنگن مامان...

مشاهده »
یکشنبه, 25 خرداد,1404

الان جای عزاداری نبود...

صبح که شد، بلند شدیم؛ الان جای عزاداری نبود. قرار نبود که عیدمان را عزا کنیم. خیمه‌ها را بنا گذاشتیم، که یکی شربت می.داد و یکی برای بچه‌ها بود که در آن نقاشی بکشند.

مشاهده »
یکشنبه, 25 خرداد,1404

غرفه بچه‌های بقیة الله

درحال حرف زدن بودم که صدای کودکانه‌ای کنار گوشم پرسید: «شهید شدن یعنی چی؟» برگشتم پسر کوچک حدوداً ۶ ساله‌ای بود، برادر بزرگترش که دو سه سالی بزرگتر بود گفت: «یعنی رفتن پیش خدا!»

مشاهده »