
بازگشت - ۴
وقتی حرف میزنند حواسشان هست روی سربلندیشان تأکید کنند. اصرار دارند بگویند:«ما جان و خونمان را میدهیم. فرزندانمان را میدهیم...
مشاهده »
نصرالله، آغوش باز کن - ۲
با خنده پرسیدم: چرا دعوایش میکنی؟ جواب داد: خستهمان کرده؛ فردا قرار است برگردیم، امروز دیگر ماشین نیست. از صبح زود لباس پوشیده و اینجا نشسته؛ آخر سرما میخورد.
مشاهده »
بازگشت - ۳
آمده بود نماز آخر را توی مصلی بخواند.سلام بدهد به سیده زینب و با خانوادهاش راهی خانه بشود.ویدیوی سخنرانی دوباره از اول پلی میشود.صدای سید حسن توی فضای مصلی میپیچد:
مشاهده »
بازگشت - ۲
امروز هر جا را نگاه میکنم چند تا خانم لبنانی دارند لباسی، رو اندازی تهیه میکنند تا با خودشان ببرند.از خرابههای خانهاش که حرف میزد انگارقرار بود برود توی قصر پادشاهی!
مشاهده »
نصرالله، آغوش باز کن - ۱
با همان جثه کوچکش ساکها را با ذوق برمیداشت و به زور تا نزدیک ماشین میرساند. خنده از لبهایش نمیرفت. پشت هم میگفت: یا الله راجعین عالبیت...
مشاهده »
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۴
تصورش هم سخت بود. من مستندهای زیادی راجع به جنگ داعش و سوریه دیده بودم. این که حالا درست توی همان جادهها و خیابانها بودم، حس عجیبی داشت.از بین حرفهای آقای جویباری فهمیدم میدان دیده است. زمان جنگ ۵ سالی سوریه بوده!
مشاهده »