
پلان چهارم
برای ورود به محوطهی اورژانس سوال پیچمان کردند و ما نزدیکترین مکان به اورژانس یعنی درمانگاه را اسم بردیم. مجبور شدیم مسیر طولانی را پیاده برویم. جلوی اورژانس ...
مشاهده »
پلان آخر
دلم مثل تَغاری پُر شده بود. دعا کردم که بقیه مجروحین زنده باشند. از ساختمان دور و دور تر شدم اما نگرانیهایم به قوت خودش بود. نمیدانستم امشب چند خانواده سرگردان این مراکز درمانی هستند و چند نفر رخت عزا به تن کردند.
مشاهده »
آدم بسوزه دلش نسوزه...
مگر میشود مادری آرزو کند بچهاش بسوزد! یاد پدرم افتادم وقتی با گاز آمونیاک سوخت و دکترها گفتند: «دستهاش رو قطع میکنیم!» بعد از جنگ با گاز خردل ساخت امّا گاز آمونیاک انداختش!
مشاهده »
شیرخشک مخصوص
چند ثانیه با شیشه شیر کنار گهوارهاش میایستم. نگرانیهای مادرانه با سرعت توی ذهنم رژه میروند: این خواب عمیق از آرامش است یا از بیحالی؟ اگر بیدار نمیشدم و شیرش از این دیرتر میشد چه؟
مشاهده »
سایههای خستگیناپذیر
با دستهای لرزان خودمان را از زیر آوار بیرون کشیدیم. همکارمان که پایش شکسته بود را به زحمت کشیدیم و بردیم بیرون .آنجا بود که با چشمان خودمون دیدیم...
مشاهده »
دستِ مهربانی
کیک میدادند و شربت تا کمک حالی باشند برای همراهان مجروحین... فهمیدم سرگروه این جوانان پای کار و پر شور، برادرزادهی شهید حسین شهابیپور است.
مشاهده »