شنبه, 20 اردیبهشت,1404
جستجوی پیشرفته
شنبه, 03 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمده بود - ۱

تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه‌ها به من بود.

مشاهده »
شنبه, 03 آذر,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۵۲

حرف‌های عفیف که تمام شد، بچه‌ها شوخی‌جدی گفتند عفیف همین روزهاست که شهید شود؛ عکس بگیریم!با خوش‌رویی پذیرفت.خبر شهادتش که آمد، شوکه نشدم اما...

مشاهده »
شنبه, 03 آذر,1403

ضیافت‌گاه - ۴

ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق می‌نشیند...

مشاهده »
شنبه, 03 آذر,1403

زین دایره مینا - ۱

بعضی روزها موجود مزخرفی که در ذهنم زندگی می‌کند سر و کله‌اش پیدا می‌شد و می‌گفت: " کله خراب! مگه تو فوبیای پرواز نداری؟ صدتا سفر هوایی خوب و مهیج رو تو این چند سال از دست دادی که سوار این غول بی شاخِ دُم دار نشی. حالا هر روز سراغ بلیط پروازو می‌گیری و براش نذر و نیاز می‌کنی!؟ "

مشاهده »
شنبه, 03 آذر,1403

ساحل مدیترانه

یک خانواده‌ی لبنانی جلوی یک بالکن نیم متری، روی دیوار تصویر آسه سید حسن، چند صندلی پلاستیکی، چای، پیر و جوون، کودک و خردسال، دور هم شسته‌اند.

مشاهده »