شنبه, 20 اردیبهشت,1404
جستجوی پیشرفته
چهار شنبه, 16 آبان,1403

شور مقاومت

وقتی گل‌کلم‌ها و کرفس‌ها داخل شیشه رفتند، سرکه و آب نمک روی آن‌ها ریختیم. درب شیشه را محکم کردیم و یک گوشه‌ی تاریک و خنک به ترتیب و کنار هم چیدیمشان. حالا که کار آماده‌سازی تمام شده بود؛ باید درباره‌ی فروش آن‌ها تصمیم می‌گرفتیم........

مشاهده »
چهار شنبه, 16 آبان,1403

ضیافت‌گاه - ۱۰

شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند. می‌نشینند جلوی رویم و حرف می‌زنند. چشم‌هایشان، نگاه‌شان، کلام‌شان، همه یک چیز می‌گوید. شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند و فارسی و عربی را در هم می‌گویند. می‌خندند، گریه می‌کنند، انگشت اشاره‌شان را بالا می‌آورند، برافروخته می‌شوند و دست آخر محکم می‌گویند: "قطعا سننتصر." طوری می‌گویند که برایت وحی منزل می‌شود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش می‌کنی. ....

مشاهده »
چهار شنبه, 16 آبان,1403

سنگ فیروزه

سرویس طلایی که با سنگ فیروزه زیبایی تزیین شده بود، را دستش گرفته بود و به سمت میز اهدا می‌رفت، خواست تحویلش دهد که حاج‌آقایی با بلند کردن دستش، داد زد: خانم‌ها برای اینکه شلوغ نشه، و طلاهاتون گم نشه تو شلوغی، لطفا تو صف وایستید...

مشاهده »
سه شنبه, 15 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار – ۴۲ (سقوطِ هرم)

من عشقِ چه‌گوارا بودم! نقاشی‌م خوب بود. ۱۶ سالم بود که توی روستایمان -عباسیه- یک دیوار بزرگ را نشان کردم و روش، چهره‌ی چه‌گوارا را کشیدم؛ با همان سیگارِ برگِ بین انگشت‌هاش. پدرم؟ مخالف نبود؛ خب، گفتم که درس‌خوانده‌ی نجف بود. خیلی‌ها البته به من خرده می‌گرفتند اما پدرم نه. دقیق‌ترش می‌شود این که چپ بودم و عاشق مبارزه؛ راست و حسینی!......

مشاهده »
سه شنبه, 15 آبان,1403

نگاه عاشقانه

بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم. طبق روال همیشگی صدای تماس گوشی‌ام را قطع کردم. وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمی‌توانستم بی‌خیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگی‌ام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده...

مشاهده »
سه شنبه, 15 آبان,1403

بی‌ارزش‌ترین چیز

نگاهم که به نگاهش افتاد، محوش شدم، به سمتش رفتم، "فاطمه زینب"! اسمش مثل خودش قشنگ بود و زیبایی اسمش، متانت و حیای خاصی به او داده بود. کنار فرشته، یکی از فعالان شیروان ایستاده بود، جعبه کوچک کادویی مشکی خال خالی دستش بود، منتظر بود که تحویلش دهد، اما فرشته، همزمان هم با تلفن صحبت می‌کرد و هم با چشمانش با چند نفر که اطرافش حلقه زده بودند...

مشاهده »