
و نگوییم که شب چیز بدی است
با اکراه آمادهٔ رفتن به دورهمی خانهٔ پدرشوهر شدم. خود قبلیام حتماً روسری سبزی را که برای امشب کنار گذاشته بود، اتو میکشید. اما خود الانم اولین روسری دمدستی را میاندازد روی سرش؛ قبل از اینکه محمد سر برسد و تمام روسریهای تا شده را از توی کشو بیرون بریزد. سمانهی گذشته، گوشوارههای اناری داشت و چادر مهمانی. اما سمانهی حالا میداند همیشه برای قشقرق یا فرار محمد باید آماده باشد. اینجور وقتها زیورآلات و لباسهای مهمانی خودشان میشوند معضل. آن منِ خیالی، روی سینی دسر برفی سلفون میکشید تا دستخالی نرود خانهی کسی. من واقعیام تمام تلاشش را میکند تا خودش را تا مهمانی ببرد که نیامدنش حمل بر بیاحترامی به میزبان نشود.
مشاهده »
بقچهی جاجیمی
آن قدیمها، همان زمانی که مردم هنوز درگیر مد و چشم و همچشمی و رنگهای یلدایی نشده بودند، چند روز مانده به یلدا، خانهٔ مادربزرگم پر از هیاهو میشد. چغندر و زردک و هویج و کدوحلواییها از گوشهٔ انباری مادربزرگ بیرون میآمدند. یک روزِ تمام صرف پختن نخود سیاه و گندم و شکستن گردو میشد. دخترهای جوان و دمبخت مشغول دانه کردن انارها میشدند. پسرها مسئول بیرون آوردن وسایل از سردابِ ته انبار بودند.
مشاهده »
غول سیاه روحی3
چند ماه گذشت و با تاریکی آسمان، قلب من هم در سیاهی فرو میرفت. به هر مشاوری که مرا نشناسد زنگ زده و صحبت کرده بودم، درمانها اِفاقه نمیکرد. دست به دامان امامرضا شدم. اوضاع دیگر داشت به جاهای بدش میرسید که به دادم رسیدند. حاجآقا رفیعی در برنامهٔ «سمت خدا» داشتند از ذکری میگفتند که شادیآور است. همه چشم و گوش شده بودم سمت تلویزیون: —مومن که نباید در حال روحی خراب و داغان دست و پا بزند. مومن باید همیشه خنده کنج لبش باشد و قلبش آرام. غمهای زیاد اثر سوء زیاد شدن گناهان است و از بین برندهی آنها توبه و استغاثه است. ذکر استغفرالله را زیاد بگویید که هم جبران گناه هست و هم شادیآور. از آن روز تسبیح دست گرفتم و استغفرالله را شماره انداختم. چندی نکشید که از آن مرداب هم مثل دفعات پیشترش سر سلامت بیرون آوردم.
مشاهده »
غول سیاه روحی1
چند سال قبل که استاد سر کلاس روانشناسی اسمش را آورد، صورتم را سمت سمیه کردم: «من تا حالا افسرده نشدم. چه شکلیه یعنی؟» سمیه مثل کسی که قبلاً از این درس توی زندگیاش بیست گرفته باشد، برایم پایاننامهاش را شرح داد: «ببین، همه بالاخره یه روزی تو زندگیشون یه بار رو دچار میشن…»
مشاهده »
زندههای ثبتی
اولین نفری که شناسنامه برایش صادر شد زن بود یا مرد؟ اسمش چی بود؟ روزی که من به دنیا آمدم اوضاع جهان چطور بود؟ اطرافیان چه حال و روزی داشتند؟ هوا چقدر گرم بود؟ هرم خورشید مرداد، صورت کسی را سوزاند؟ برای اولین بار چه کسی گریهام را درآورد؟ خندهام را کی؟ حس بابا را بدانم وقتی که به پیشنهاد عمهخانم رفت اسمم را بزند توی شناسنامه.
مشاهده »
دیوان حافظ
برای تدارکاتچی شدن، امسال من داوطلب شدهام و چند ساعتی زودتر از بقیه رسیدهام. همهٔ خوردنیهای سرخخانه را میچینم کنار هم و سینی استیل لبهِلالی را روبروم میگیرم، روسریام را داخلش کجوکوله میکنم و به صورت ورقلمبیدهام وسط سینی میخندم. صدایی قلقلکم میدهد که ای کاش لباس محلی داشتم، لباس قرمز، وسط سفیدیِ این برف عجب دلنشین است. سینی را تا دمِ هلالهایش پر میکنم از کاسههای سفالی که هرکدامش یک مزهای دارند؛ نخود شور، نمکِ شبچلهی ماست. یاقوتهای ترش و شیرینِ انار هم درهم میشوند، گوشۀ سینی. عنابهای تازه وسط مینشینند و لبوها کنارشان جاخوش میکنند. کدوی مامان که بیمزگیاش را با شیرۀ انگور جمع کرده تا آبرویش جلوی عروسها و دامادها نرود را هم کنجِ راست سینی مینشانم. تخمهها و کشمشهای دمبریدۀ کنار چایی هم آمادۀ پیوستن به جمعاند.
مشاهده »
