
دبستانی شده بودم
رفتم جلو تا از حس و حالشان بپرسم. به دختری رسیدم که چادر پوشیده بود و چفیهای روی شانه انداخته بود. گفتم: – گرمت نشده؟ چرا نمیری توی سایه؟ با دست به سایهی درختی اشاره کردم. لبخند زد و گفت: – اونجا مردها وایسادن. سرم را برگرداندم و نگاه کردم راست میگفت.
مشاهده »
جای خالی سیدمحمد
وقتی سیدمحمد به خانه آمد پرسیدم: «مامانجان، امروز چه حسی داشتی؟» با خوشحالی و صدای بلند گفت: «مرگ بر آمریکا... مرگ بر اسرائیل!» برادرهایش زدند زیر خنده و گفتند: «ای کاش امروز میکروفن بهت میدادن. ماشاالله صدات خیلی خوبه داداش». من و پدرش هم خندیدیم. سیدمحمد ادامه داد: «مامان خیلی خوش گذشت. کلی با بچههای کلاس "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" گفتیم. جات خیلی خالی بود!»
مشاهده »
موشکهای ۱۳ آبان
آنچه راهپیمایی امسال را از سالهای گذشته متمایز کرده بود، حضور ماکتهایی از موشکهایی بود که در جنگ دوازدهروزه بهسوی رژیم غاصب پرتاب شده و پاسخی کوبنده به آنان داده بودند. این ماکتها بهعنوان نماد اقتدار در دست شرکتکنندگان بود. چهرهی کودکان و نوجوانان پر از شور، لبخند و امید به آینده بود با صدای بلند شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سر میدادند.
مشاهده »
سربند
نگاهم به دختری افتاد که کمی آنطرفتر ایستاده بود؛ دختری ترکمن، با چند تار موی بیرونزده از زیر مقنعه، که با عجله سربند قرمز «یا حسین» را روی پیشانیاش میبست. اما به طور برعکس. نزدیکش رفتم و گفتم: – دخترم، سربندت برعکسه. اجازه میدی برات درستش کنم؟ آرام خندید و سرش را تکان داد. گره را باز کردم و سربند را درست روی پیشانیاش بستم. چشمهایش برق میزد. با ذوق به دوستهایش نشان داد و گفت: – ببینین! من سربند دارم!
مشاهده »
قضاوت کودکانه
سالها گذشت. نمیدانم چه شد که یک روز بیاختیار پای سخنانش نشستم؛ صدایش، صلابتش، و کلامش مرا گرفت. از آن پس این من بودم که با شوق به پدر میگفتم: «بابا، سید حسن امروز سخنرانی کرد...»
مشاهده »
میرزا مهمانداری؛ برخیز میرزا
«پدرم از پدربزرگش تعریف میکرد که میگفت میرزا مرد خوبی بود و با روسها جنگید.» چشمهایش اشک افتاده بود. میگفت پدرش هر وقت از میرزا حرف میزد، گریه میکرد. ادامه داد: «چند سال پیش یک شب خواب دیدم مرد خوشرویی به خانهام آمده و خانهام را جارو میکند. هی خواستم جارو را از دستش بگیرم؛ ولی قبول نمیکرد. میگفت دوست دارم خانه شما را جارو بزنم. توی خواب مطمئن بودم آن مرد خیلی آشناست؛ ولی نفهمیدم کیست و او را کجا دیدم. فردا صبح که از قبرستان رد میشدم، با دیدن عکس میرزا فهمیدم آن مرد همان میرزا بوده که من هر روز از مزارش رد میشدم و برایش فاتحه میخواندم.»
مشاهده »
