یکشنبه, 23 آذر,1404
جستجوی پیشرفته
پنجشنبه, 20 آذر,1404

سفرنامه بوسنی9

پرچم فلسطین در گوشهٔ سن، توجه همه را جلب می‌کرد و مربیان و معلمان با حجاب کامل روی سن رفت‌وآمد می‌کردند. مراسم، یک جشن ملی-مذهبی بود. ابتدا کودکان چند سوره از قرآن را خواندند و بعد سرود ملی کشور بوسنی و اجراهای ملیشان با موسیقی و نمادهای مخصوص کشور و فرهنگ خودشان آغاز شد.

مشاهده »
پنجشنبه, 20 آذر,1404

مادر ایران

یکی از میان جمع گفت: «برامون از شهید اسماعیل بگید.» آه بود یا اسماعیل؟ چنان کشیده گفت که ما را برد تا دل تاریخ. پوشه‌ی آبی‌رنگی را باز کرد که پنجاه سال زندگی در آن جمع شده بود؛ از عکس‌های کودکی پسرها با لباس ملوانی گرفته تا عکس بدون سر ابراهیم و عکس بدون دست اسماعیل. دلی داشت به وسعت اقیانوس؛ عجیب بود که نمی‌گذاشت قطره‌ای از آن بالا بیاید و از چشمش ببارد. نه وقتی از وداع اسماعیل گفت، نه حتی از مواجهه با بدن بی‌سر ابراهیم.

مشاهده »
پنجشنبه, 20 آذر,1404

مادری به عشق علی

وقتی ازدواج کردم، دو راه بیشتر نداشتم: راه اول این بود که صبر کنم تا مادر کاملی شوم، بعد فرزندم را به دنیا بیاورم. اما کی کامل می‌شدم؟ بیست‌سالگی؟ سی‌سالگی؟ چهل‌سالگی؟ اگر تا آخر عمر نمی‌شدم چه؟

مشاهده »
چهار شنبه, 19 آذر,1404

سفرنامه بوسنی8

برای رفتن به ادارهٔ مهاجرت باید از ایلیاش به سارایوو می‌رفتیم. بیست دقیقه بعد که وارد اداره شدیم، فهمیدیم کپی پاسپورت هم لازم بوده و آن را همراه نداشتیم. میزبان گفت باید برگردیم و روز دیگری دوباره بیاییم. با تعجب پرسیدم: «یعنی داخل اداره مرکز کپی ندارند؟» لبخند زد و گفت: «نه! حتی روی دیوار نوشته‌اند که کپی نداریم و سؤال نکنید!» گفتم: «در این راهرو چند دستگاه کپی بیکار هست؛ از آنها خواهش کن یک کپی از پاسپورت بگیرند.» با نگاه عاقل‌اندرسفیهی جوابم را داد و گفت: «خودم می‌دانم دستگاه هست؛ اما اینجا این کارها را نمی‌کنند.»

مشاهده »
چهار شنبه, 19 آذر,1404

روزی که مادر شدم

بعد از رفتن خادم‌ها، تمیز کردن خوابگاه و حیاط را شروع کردم. ترجیح دادم کارها را ضربتی تا قبل از ظهر جمع‌وجور کنم تا اگر عصر فرصتی ماند، به خادم‌ها کمک کنم. اما ای دل غافل؛ خادم‌های مهد دم‌به‌دقیقه زنگ آسایشگاه را می‌زدند و باید در را باز می‌کردم تا وسیله‌هایشان را بردارند. هنوز ننشسته بودم که دوباره صدای زنگ می‌آمد. آنقدر این زنگ اعصاب‌خردکن شده بود که گاهی در دلم بد و بی‌راهی هم نثارش می‌کردم.

مشاهده »
سه شنبه, 18 آذر,1404

دعوت خاص

امسال در اولین شب این رسم عارفانه، باز هم شاهد دعوتی خاص بودیم. وسط‌های روضه، وقتی مداح از سادات عذرخواهی کرد و روضۀ باز می‌خواند، به ناگاه در باز شد و فرزندی از فرزندان حضرت زهرا(س) با لباسی سفید و بالاپوشی زیبا به رنگ‌های قرمز و سبز و سفید وارد شد. شاید آخرین شبش بود که میهمان شبانهٔ مادر است. چون عجیب مجلس را دست گرفته بود و همهٔ جمعیت را مست حضورش کرد. قصد رفتن هم نداشت، اما باید می‌رفت... وقت رفتنش، بی‌اختیار به یاد تشییع شبانه و مظلومانهٔ بی‌بیِ دو عالم افتادم و دیگر اشک امانم را برید...

مشاهده »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • .
  • 233
  • 234
  • 235
  • 236
  • 237