
پنجشنبه, 23 اسفند,1403
شبیه من نبود اما...
این دوست علوی یک نویسنده فوق العاده بود. یعنی نمیگویم کلماتش مثل داستانهای من شبیه صدای باد و طوفان بود...
مشاهده »
چهار شنبه, 22 اسفند,1403
اولین روزهٔ من
یعنی باید سحر بیدار شوم؟ تا شب چیزی نخورم؟ اگر تشنهام شد چی؟ ضعف کردم چی؟ اما چیزی نگفتم. فقط سر تکان دادم. سحر که شد، مامان آرام صدام کرد: "هلیا جان، پاشو عزیزم، وقت سحره."
مشاهده »
چهار شنبه, 22 اسفند,1403
ادبیات فلاکت یا بشارت
وقتی هر روز تصاویر مشکلات نازحین را پخش میکنیم و بدبختیها را روایت میکنیم ناخواسته ادبیات بشارتی جای خود را به ادبیات فلاکتی میدهد.
مشاهده »
سه شنبه, 21 اسفند,1403
من یک روزهاولیام!
سحر که بیدار شدم، هنوز خواب تو چشمهایم بود. دستهایم را مشت کردم، چشمهایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. مامان گفت: "خوب بخور که تا شب گرسنه نشی!"
مشاهده »
دوشنبه, 20 اسفند,1403
روزه اولی
امیرعباس گفت: «مامان، شربت درست کردی؟ آخه فردا تشنهام میشه» چون روزه اولی است، یککم نازش رامیکشم تا بیشتر بهش بچسبد. گفتم: «آره درست کردم ولی روزه یعنی همین تشنگی و گرسنگی کشیدن».
مشاهده »